معنی بینی و دماغ

حل جدول

لغت نامه دهخدا

دماغ

دماغ. [دَ] (اِ) انف. بینی. (ناظم الاطباء) (آنندراج). عضو و اندام واقع در وسط چهره. آلت بویایی. بنظر می رسد که این معنی و معانی بعدی نیز عموماً از معنی نخستین (مغز سر که آن را مرکز سودا و خیال می دانسته اند) پدید آمده است و بهرحال ترکیبات این معنی غالباً موهم نخستین معنی نیز هست:
بوی گل اندر دماغ جان ما
زآن سر زلف سمن بوی افکنی.
عطار.
- آب از دماغش بیرون آمدن، لذت و سرور گذشته به تعب و رنجی بدل شدن. (یادداشت مؤلف).
- آب دماغ، آب بینی. (یادداشت مؤلف).
- از دماغ فیل (شیر) افتاده بودن، سخت متکبر بودن: از دماغ فیل افتاده است، سخت متکبر است. (یادداشت مؤلف).
- بوی انسانیت به دماغ کسی نرسیدن، از انسانیت بویی نبردن. از آداب معاشرت بهره ای نداشتن و سخت به دور بودن. (یادداشت مؤلف).
- خون دماغ شدن، از بینی خون آمدن. (یادداشت مؤلف).
- دماغ تیر کشیدن، در تداول عامه، کنایه از لاغر شدن.
- دماغ چاق، گنده بینی. که بینی بزرگ و بلند دارد. دماغ گنده.
- دماغ دزدیدن از چیزی، دماغ گرفتن از آن چیز. کنایه است از اعراض کردن و بیدماغ شدن. (از آنندراج):
دماغ نکهت بوی نسیم زلف که راست
ز بوی سیب زنخدان دماغ می دزدم.
صائب (از آنندراج).
و رجوع به ترکیب دماغ گرفتن از چیزی شود.
- دماغ را بالا کشیدن، اظهار عدم رضایت کردن با چهره. (یادداشت مؤلف).
- || دماغش را نمی تواند بالا کشد؛ در تداول عامه، کنایه از اینکه بی عرضه و نالایق و بیکاره است. (یادداشت مؤلف).
- دماغ قلمی،اَنْقی ̍. باریک بینی. مقابل دماغ گنده. (یادداشت مؤلف).
- دماغ کسی را به خاک مالیدن، مغلوب و منکوب کردن. شکست سخت دادن و خوار کردن. غرور و تکبر او را شکستن. شخصیت او را خرد کردن. (یادداشت مؤلف). پوزه اش را بخاک مالیدن.
- دماغ کسی را سوزاندن،او را قرین شکست و ناکامی کردن. دچار رنج و شکست کردن.
- دماغ کسی مالیده شدن، به علت بدبختی از کبر یا نشاط گذشته بازآمدن. (یادداشت مؤلف).
- دماغ گرفتن، آب بینی ستردن. بینی پاک کردن. (یادداشت مؤلف). بینی گرفتن. (ناظم الاطباء). مرادف آستین به بینی گرفتن است. (از غیاث).
- || مسدود شدن منافذ بینی به سبب سرماخوردگی و جز آن.
- دماغ گرفتن از چیزی، دماغ دزدیدن از آن چیز. کنایه است از اعراض کردن و بیدماغ شدن. (از آنندراج):
آنانکه خو به نکهت کاکل گرفته اند
در بوستان دماغ زسنبل گرفته اند.
ظهوری (از آنندراج).
- دماغ گنده، آنکه بینی بزرگ دارد. (یادداشت مؤلف).
- || مالدار و سرشناس.
- موی دماغ، موی بینی. (آنندراج).
- || کنایه از مخل بودن. (آنندراج). مزاحم و گرانجان.
- موی دماغ کسی شدن، مزاحم او شدن. در حال نشاط و لذت او را تنها نگذاشتن و خلوت و حال و نشاط او را بر هم زدن.
|| شامه. بویایی. از قبیل اطلاق معنی ظرف بر مظروف است.
- دماغ تیز داشتن، شامه ٔ تند داشتن. (یادداشت مؤلف).
|| کام. حنک. (ناظم الاطباء). || عجب و تکبر و نخوت و تبختر. (ناظم الاطباء) (برهان). عجب و تکبر. (از غیاث) (از آنندراج) (شرفنامه ٔ منیری) (از لغت محلی شوشتر): اگر کسی دماغی دارد او را فروشکند و دعوی از سر بیرون کند. (تذکره الاولیاء عطار).
به خرمن دو جهان سر فرونمی آرند
دماغ و کبر گدایان خوشه چینان بین.
حافظ.
خواند دانش را قَدَر عقل مجرد در ازل
عقل را زآن رو نشد پیدا دماغ سروری.
سلمان (از آنندراج).
- در دماغ آمدن، دماغ بالا بردن. نخوت و غرور بهم رساندن. (آنندراج):
قرابه ادیب دماغ آمده
به تعلیم او در دماغ آمده.
طغرا (از آنندراج).
و رجوع به ترکیب دماغ بالا بردن شود.
- در دماغ داشتن، در دماغ آمدن. نخوت و غرور بهم رساندن. (از آنندراج). مدعی بودن. دعوی کردن. (یادداشت مؤلف):
ز بنفشه تاب دارم که ز زلف او زند دم
تو سیاه کم بها بین که چه در دماغ دارد.
حافظ.
و رجوع به ترکیب دماغ بالا بردن شود.
- دماغ بالا بردن، دماغ بالا رفتن. در دماغ آمدن. در دماغ داشتن. نخوت و غرور بهم رساندن. (آنندراج):
دماغی به بالا عبث برده ای
چه جویی ز خود آنچه بسپرده ای.
ظهوری (از آنندراج).
باده در سر یار در بر می رسد ما را کلیم
چون صراحی گر دماغ خویش بالا برده ایم.
کلیم (از آنندراج).
- دماغ بالا رفتن، دماغ بالابردن. کنایه است از نخوت و غرور بهم رساندن. (از آنندراج). و رجوع به ترکیب دماغ بالا بردن شود.
- دماغ فروختن، دماغ کردن. نخوت و غرور کردن. (آنندراج). رجوع به ترکیب دماغ کردن شود.
- دماغ کردن، دماغ فروختن. نخوت و غرور کردن. (آنندراج):
بوی خسرو نمی کشی ز دماغ
بیش از این خود دماغ نتوان کرد.
امیرخسرو (از آنندراج).
و رجوع به ترکیب دماغ فروختن شود.
|| طاقت. (ناظم الاطباء) (از غیاث) (از آنندراج). || نشئه و کیف. (ناظم الاطباء) (غیاث). نشاط. (ناظم الاطباء). به معنی نشئه و کیف، چنانکه گویند: فلانی دماغ رسانده. (از آنندراج). در اصطلاح عوام به معنی حالت خوشی و حوصله آید: دماغ داری، حوصله داری. (یادداشت مؤلف).
- از دماغ (از دل و دماغ) افتاده بودن، نشاط و خوشدلی پیشین را نداشتن. حال و شور گذشته را از دست داده بودن. (یادداشت مؤلف).
- بددماغ بودن، بدحال بودن. نشاط و شادی و حوصله نداشتن. (یادداشت مؤلف).
- || درتداول عوام، بداخلاق بودن.
- بی دماغ بودن، افسرده و ملول بودن. پریشانحال و بی نشاط بودن. کدر و ملول بودن. (یادداشت مؤلف).
- خوش دماغ، خوش مشرب. مجلس آرا. بذله گو. (یادداشت مؤلف).
- دماغ آرایش دادن، دماغ رسیدن. سرخوش شدن و شکفته کردن دماغ. (از آنندراج):
ز هشیاری دماغی دادم آرایش که در مستی
دهان تلخ است از خمیازه ٔ آن نشئه افیون را.
واله هروی (از آنندراج).
- دماغ چاق بودن، در تداول عوام، سرحال بودن. می پرسند: حال شما چطور است، دماغ شما چاق است ؟؛ سالمید و... مرحوم صادق هدایت به مسخره از این کنایه ساخته است چاق سلامتی کردن. و یکی از مترجمان آخوند هم ترجمه کرده بود:انفک ضخیم ؟؛ یعنی دماغ تو چاق است. (یادداشت مؤلف).
- دماغ چاقی، احوالپرسی. (یادداشت مؤلف).
- دماغ چاقی کردن، احوالپرسی کردن. پرسیدن که دماغت چاق است ؟؛ یعنی حالت خوب است ؟ (یادداشت مؤلف).
- دماغ سوخته، کنایه ازخاطر ناکام و افسرده کسی که در وصول به مقصد یا هوسی شکست خورد. در تداول عامه، به طنز و شوخی و مسخره گویند دماغ سوخته می خریم. یا بوی دماغ سوخته می آید.
- دماغ کسی چاق بودن، سرحال بودن و نشاط داشتن. (یادداشت مؤلف).
- || مال بسیار داشتن. (یادداشت مؤلف).
- سر دماغ آمدن، حالت خوشی و نشاط پیدا کردن. (یادداشت مؤلف).
- دماغ گَزیدن، آزردن مغز. آزرده خاطر ساختن:
بی جلوه ٔ آن سروقد گلگشت باغم می گزد
گل می خراشد دیده ام بلبل دماغم می گزد.
میر (از آنندراج).
- دماغ نرم کردن، به وجدو حال درآوردن دماغ، برخلاف خشک مغزی و خشک دماغی:
در آن نشئه که ما را گرم کردند
دماغ بندگی را نرم کردند.
زلالی (از آنندراج).
- سردماغ بودن، حال و وضع خوب و رضایت بخش داشتن. خوش بودن. سرخوش بودن. (یادداشت مؤلف): اسب سردماغ است، یعنی خوب از او مواظبت شده.
|| خواهش، و به این معنی اخیر در محل تعظیم آید. (از غیاث) (ناظم الاطباء). خواهش و درخواست، و در این معنی درمحل بزرگی و تعظیم آید و اکثر در مضاف مصادر یا آنچه بدان ماند آید، چنانچه گویند دماغ حرف زدن ندارم، و گاهی به اشخاص هم آید. (آنندراج). || چیزی بر سر کوفتن. (از غیاث) (از آنندراج).

دماغ. [دِ] (ع اِ) مغز سر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (مهذب الاسماء) (شرفنامه ٔ منیری) (از لغت محلی شوشتر) (از اقرب الموارد). مغز سر، و اطبا چنین تشریح کرده اند که عضوی است که محل روح نفسانی است و آن مرکب است از مخ و اورده و شرائین و غشائین رقیق که ملاقی نفس اوست و غشای سلب که همچون بطانه ٔ این غشاست و مماس قحف است و شکل دماغ مثلثی مخروط است. (از غیاث) (از آنندراج). مخ داخل پرده های جمجمه که فاقد حس است. (از کشاف اصطلاحات الفنون). محل قوت نفسانی است. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). در عربی مغز سر را گویند عموماً از هر حیوانی که باشد و بهترین آن از پرندگان مغز کبک و تیهو و از چرندگان مغز بره و گوساله است. (از برهان) (از اختیارات بدیعی) (از تحفه ٔ حکیم مؤمن). مخ. مخچه. مخیخ. مغز سر. مغز و آن یکی از اعضای رئیسه ٔ چهارگانه است (سه تای دیگر دل و جگر و انثیین است) و به عقیده ٔ قدما محل روح نفسانی است. قدما آن را آلت قوه ٔ ناطقه می شمردند. (یادداشت مؤلف). صاحب آنندراج گوید: دو مغز، و تر و خشک و لطیف و سوداوی و شکفته از صفات و شمع و جوی و مجمر از تشبیهات او، و پریشان دماغ و آشفته دماغ و تازه دماغ و خوش دماغ و بی دماغ از ترکیبات آن باشد. (از آنندراج):
نیکوثمر شو ایراک مردم بجزثمر نیست
آن را که در دماغش مر دیو را ممر نیست.
ناصرخسرو.
چنان به خدمت او کاینات مشغولند
که خوی کبر برون برد از دماغ پلنگ.
رفیعالدین لنبانی.
نخست استفراغها باید کردن و تن و دماغ پاک کردن. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
خرد طبیب دل است و دماغ منبر او
زبان به صورت تیغ و دهان نیام آسا.
خاقانی.
برشکافی دماغ خصم چنانک
ناف سهراب روستم بشکافت.
خاقانی.
همچون خزینه خانه ٔ زنبور خشکسال
از باد چشمه چشمه دماغ خرانشان.
خاقانی.
در دولت عم بود مرا مادّت طبع
آری ز دماغ است همه قوت اعصاب.
خاقانی.
هنوز از عشقبازی گرم داغ است
هنوزش شور شیرین در دماغ است.
نظامی.
گفت یکی وحشت این در دماغ
تیرگی آرد چو نفس در چراغ.
نظامی.
رعونت در دماغ از دام ترسم
طمع در دل ز کار خام ترسم.
نظامی.
سخن کآن از دماغ هوشمند است
گر از تحت الثری آید بلند است.
نظامی.
دیده شکیبد ز تماشای باغ ؟
بی گل و نسرین بسر آرد دماغ ؟
سعدی (گلستان).
ز خلوتگاه ربانی وثاقی در سرای دل
که تا قصر دماغ ایمن بود زآواز بیگانه.
سعدی.
انگیز نم ز رشحه ٔ فیضم به مغز نیست
گویی به دست شعله دماغم فشرده اند.
طالب آملی (از آنندراج).
چه در دماغ دارد؛ مرادف چه در سر دارد. (آنندراج).
- به دماغش نرسیدن، به چیزی نشمردن داده ای را. (یادداشت مؤلف).
- دمار از دماغ کسی برآوردن، رجوع به همین ترکیب در ذیل ماده ٔ دمار شود.
- دماغ ابن عرس، مغز راسو. (از اختیارات بدیعی).
- دماغ اصغر، مخچه. (لغات فرهنگستان).
- دماغ البط، مغز بط. (اختیارات بدیعی) (از تحفه ٔ حکیم مؤمن).
- دماغ البعیر، مغز شتر. (از اختیارات بدیعی) (تحفه ٔ حکیم مومن).
- دماغ الخفاش، مغز شب پره. (از اختیارات بدیعی) (از تحفه ٔ حکیم مؤمن).
- دماغ الخیل،مغز اسب را گویند. (از تحفه ٔ حکیم مؤمن).
- دماغ الدجاج، مغز مرغ. (از اختیارات بدیعی) (از تحفه ٔ حکیم مؤمن).
- دماغ الدیک، مغز خروس. (از اختیارات بدیعی) (از تحفه ٔ حکیم مؤمن). رجوع به ترکیب دماغ الدجاج شود.
- دماغ باخته، دماغ آشفته. (آنندراج). دماغ از دست داده:
سنبل دماغ باخته ٔ عطر سنبلش
گل صد زبان که لعل کند حرف از گلش.
ظهوری (از آنندراج).
و رجوع به ماده ٔ دماغ آشفته شود.
- دماغ به جوش برآمدن، سخت به هیجان آمدن (از گرما، حرارت):
همی بر فلک شد ز مردم خروش
دماغ از تبش می برآمد بجوش.
سعدی (بوستان).
- دماغ بیهوده (بیهده) پختن، کنایه از کثرت فکر است و چون کثرت فکری باعث گرمی دماغ است لهذا چنین گفته اند. (از آنندراج) (از غیاث). تصور غلط کردن. اندیشه ٔ باطل نمودن:
هر آنکه تخم بدی کشت و چشم نیکی داشت
دماغ بیهده پخت و خیال باطل بست.
سعدی.
و رجوع به ترکیب دماغ پختن شود.
- دماغ پختن، دماغ سوختن. کنایه است از رنج و محنت بسیار کشیدن. (از آنندراج). تصور غلط کردن:
وگر سیدش لب به دندان گزد
دماغ خداوندگاری پزد.
سعدی (بوستان).
دماغ پخته که من شیرمرد برنایم
برو چو با سگ نفس نبهره برنایی.
سعدی.
- دماغ تر، دماغ چاق، و با لفظ دادن مستعمل. (از آنندراج). حال خوش. وجد ونشاط:
باده کی بی ابر مستان را دماغ تر دهد
نخل عیش می کشان در آب باران بر دهد.
مسیحا (از آنندراج).
- دماغ خشک، مغزی که ازنیروی اندیشه و تفکر خالی باشد. مغز دیوانگان و سفیهان:
ما دماغ خشک را از باده گلشن کرده ایم
بارها این شمع را از آب روشن کرده ایم.
صائب (از آنندراج).
- دماغ خشکی، دیوانگی. بیمغزی: دماغش خشکست، دیوانه است. (یادداشت مؤلف).
- دماغ رساندن، مست و سرخوش شدن. (آنندراج):
دماغی می رسانم برسر راه چمن دانش
سرم گرم است از می بوی گل از باد می آید.
دانش (از آنندراج).
چنان دماغ نگار من از شراب رساند
که رفته رفته نسب را به آفتاب رساند.
تأثیر (از آنندراج).
ز بی دماغی خود صبحدم به باغ شدیم
دماغ تر برسانیم بی دماغ شدیم.
ملا نسبتی تهانیسری (از آنندراج).
- دماغ رسیدن، سرخوش شدن و شکفته کردن دماغ. (آنندراج). مست و سرخوش شدن. (ناظم الاطباء) (غیاث):
بیا که مایه ٔ هر گونه انتعاش تویی
که بی تو می نرسد هیچم از شراب دماغ.
واله هروی (از آنندراج).
دگر امشب عجب مستانه می خوانی غزل مخلص
همانا می رسد از گردش چشمم دماغ تو.
مخلص (از آنندراج).
عقل اگر داری مکن کسب کمال از ناقصان
کی رسد آخر دماغت از شراب نیم رس.
غنی (از آنندراج).
- دماغ ساز بودن، دماغ چاق بودن و رسیدن دماغ. (از آنندراج). سرخوش بودن:
ز شوق وصل تو دایم دماغ من ساز است
می هوای تو پیوسته در کدو دارم.
شفیع اثر (از آنندراج).
- دماغ شستن، پاک کردن دماغ از وساوس (آنندراج):
شسته ست ابر چهره ٔ گلهای باغ را
کو یک سبوی می که بشویم دماغ را.
نعمت خان عالی (ازآنندراج).
- دماغش معیوب بودن (عیب داشتن)، دیوانه بودن. (یادداشت مؤلف).
- دماغ گرم کردن، سرخوش کردن. (از آنندراج). سرمست و خوشحال ساختن:
دماغ مرا گرم کن زآنکه شد
خوش آینده ابر و هوا معتدل.
حاکم (از آنندراج).
|| پوست تنک سر. || پوست تنک که زیر کاسه ٔ سراست. ج، اَدْمِغَه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
- ام الدماغ، خریطه مانندی از پوست تنک که در آن مغز سر واقع است. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
|| کاسه ٔ سر و هر چه دراوست که دارای حس است بواسطه ٔ اعصابی که در آن است. (از کشاف اصطلاحات الفنون): مغز دماغ بیهوده بردن و دود چراغ بیفایده خوردن. (گلستان). || مجموع سر را نامند. ج، ادمغه. (از کشاف اصطلاحات الفنون).


خون دماغ

خون دماغ. [ن ِ دَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) خون بینی. خونی که از بینی آید.

خون دماغ. [دَ] (اِ مرکب) رعاف. (یادداشت مؤلف).
- خون دماغ شدن، خون از بینی جاری شدن. به رعاف مبتلی شدن.


دماغ سوخته

دماغ سوخته. [دَ /دِ ت َ / ت ِ] (ن مف مرکب) که بینی اش سوخته باشد. || کنایه است از شکست خورده و ناکام: دماغ سوخته شدن، ناکام شدن و شکست خوردن. (یادداشت مؤلف).


بینی

بینی. (اِ) ترجمه ٔ انف. ظاهراً مرکب است از بین بمعنی بینش و یای نسبت زیرا که این عضو مرئی میشود یا آنکه متصل بچشم که محل بینش است واقع شده و بهر تقدیر از صفات و تشبیهات اوست یعنی آنچه در اشعار می آید از: قلم، نرگس، الف، انگشت و جز آن. (آنندراج از بهار عجم). مضاعف «نای » فارسی است و اصل و یا همریشه ٔ کلمه ٔ نازوس لاتینی است که فرانسه ها «نه » را از آن گرفته اند. (یادداشت مؤلف). شاید از بی (بیس لاتینی = دوبار، مکرر) و نای یا نی بمعنی قصب و قصبه باشد و مجموع مرکب بمعنی دولول و دونای است مانند: بی نیو، نوعی نای انبان دارای دو نای و دو قصب. (یادداشت مؤلف). رجوع به بی نیو شود. جزء برآمده ای از صورت که در مابین دهان و پیشانی واقع شده و قوه ٔ شامه در جوف آن می باشد. (ناظم الاطباء).
اندر تشریح بینی.... بینی آلت دو کار است یکی بوئیدن، دیگری آواز را صافی کردن و نیمه ٔ بالائین او استخوان است و نیمه ٔ زیرین غضروف است اما مجرای بینی تا بمصفاه... گشاد است و اندر غشای دماغ برابر این مصفاه منفذی است که بویها بدان منفذ بدماغ رسد و حس بویها بدان دو فزونی است، چون دو سر پستان که از پیش دماغ بیرون آمدست و طبیبان آن را الحلمتان گویند و از هر دو سوراخ بینی دو منفذ دیگری بکام کشیده است، آواز بدین دو منفذ صافی شود نه بینی که هرگاه که مردم را زکام و نزله افتد بسبب رطوبتها که بدین منفذها فرود می آید گرفته تر میشود؟ و همچنین از بینی اندر گوشه ٔ هر چشمی منفذی گشاده است و بدین منفذ طعم سرمه بزبان رسد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی باب چهارم از گفتار پنجم).
در وسط صورت و در جلوی حفره های بینی برآمدگی فردی است بنام بینی.
شکل خارجی: مانند هرم مثلث القاعده ای است که دارای سه سطح (خلفی، دو تا طرفی) و سه کنار (دو طرفی، قدامی)، یک رأس و یک قاعده میباشد.
سطوح: سطوح طرفی مسطح و مثلثی شکل و بطرف گونه متوجه میباشد. نیمه ٔ فوقانی آنها ثابت و نیمه ٔتحتانی که همان پره های بینی میباشد متحرکند.
سطح خلفی بشکل ناودانی است که با حفره های بینی یکی میگردد.
کناره های طرفی: با قسمتهای مجاور صورت شیارهائی را تشکیل میدهد که از بالا بپائین عبارتند از: شیار بینی پلکی، بینی گونه ای، بینی لبی.
کنار قدامی یا پشت بینی، بشکل خطی است که بطرف پائین و جلو متمایل است و انتهای آن را بریدگی گردی بنام نوک بینی تشکیل میدهد. جهت و شکل این کنار در اشخاص مختلف متغیر است. (مستقیم، محدب، مقعر زین شکل و غیره).
رأس: در فضای بین دو ابرو قرار دارد.
قاعده: اگر کنار قدامی مستقیم باشد قاعده ٔ بینی افقی و اگر محدب باشد مایل بپائین وبالاخره اگر کنار قدامی مقعر باشد قاعده بطرف بالا متوجه است. در وسط قاعده ٔ بینی قسمتی است بنام دیواره ٔزیر تیغه ٔ بینی که در طرفین آن سوراخهای منخرین واقعند این سوراخها گرد یا بیضی بوده و قطر اطولشان نسبت بنژادهای مختلف متفاوتست (نژاد سیاه عرضی، نژاد سفید قدامی خلفی، نژاد زرد مایل).
ساختمان بینی از چهار قسمت (استخوانی، عضلانی، پوشش خارجی، پوشش داخلی) ساخته شده است.
الف - استخوان بندی بینی: شامل دو قسمت است یکی استخوانی و دیگری غضروفی. قسمت استخوانی شامل استخوان مخصوص بینی و شاخه ٔ صعودی فک اعلی می باشد. قسمت غضروفی تشکیل شده است از:
1- غضروفهای اصلی (غضروف دیواره ٔ بینی، غضروفهای طرفی، غضروفهای پره ٔ بینی). 2 -غضروفهای فرعی.
غضروف دیواره ٔ بینی تیغه ٔ غضروفی است که بطور عمودی در زاویه ٔ بین استخوان تیغه ای و صفحه ٔ عمودی استخوان پرویزنی قرار گرفته است و دارای دو سطح طرفی و چهار کنار می باشد. غضروفهای طرفی دو غضروف کوچک و مثلثی شکل میباشند که در طرفین خط وسط صورت در پائین استخوانهای مخصوص بینی و در بالای پره های بینی قرارداشته و قسمتی از سطح طرفی بینی را تشکیل میدهد. و هر یک دارای سه کنار: قدامی، فوقانی و تحتانی میباشد. غضروفهای هوشکه دو تیغه ٔ نازک و باریکی میباشند که در طرفین غضروف دیواره ٔ بینی در طول کنار خلفی تحتانی آن و در عقب خار بینی قرار دارند. در هر طرف منخرین یک غضروف پره ٔ بینی قرار دارد و بشکل تیغه ٔ نازک و کوچکی است که در جلو و در خارج و در داخل سوراخ بینی را محدود میسازد. این غضروف دارای سه قسمت خارجی و داخلی و قدامی است.
غضروفهای فرعی، قطعات کوچک غضروفی هستند که در فواصل غضروفهای طرفی و پره های بینی قرار دارند. و در فاصله ٔ بین غضروفهای بینی پرده ٔ لیفی قرار دارد و از طرفی بضریع استخوان و از طرف دیگر بضریع غضروفها متصل میباشند.
ب - طبقه عضلانی: این عضلات عبارتند از هرمی، مثلث لب ها، مورد شکل، گشادکننده ٔ منخرین، بالابرنده ٔ پره ٔ بینی و لب فوقانی که تمام این عضلات از شاخه های انتهای عصب صورتی عصب میگیرند.
ج - طبقه ٔ پوشش خارجی را پوست بینی تشکیل میدهد و در زیر آن یک طبقه نسج سلولی چربی قرار دارد.
د - طبقه ٔ پوشش داخلی: قسمت قدامی تحتانی بینی را پوست منخرین و قسمت خلفی فوقانی آن را مخاط بینی تشکیل میدهد.
حفره های بینی: دو مجرای قرینه و پیچ و خم داری هستند که در طرفین خط وسط صورت قرار گرفته و اولین قسمت مجرائی است که از آن هوا عبور مینماید و همچنین عضوحس شامه میباشد و از جلو بعقب شامل دو قسمت است که عبارتند از منخرین و حفره های بینی استخوانی که از مخاط بینی پوشیده شده اند:
الف - منخرین: در قسمت قدامی حفره های بینی فضائی است بنام منخرین که به واسطه ٔ غضروفهای پره ٔ بینی و پرده ٔ لیفی محدود بوده.
ب - حفره های بینی حقیقی، مخاط بینی: هر یک از حفره های بینی استخوانی چنانچه سابقاً ذکر گردید دارای چهار جدار (خارجی، داخلی، فوقانی، تحتانی) و دو سوراخ (قدامی، خلفی) میباشند که بوسیله ٔ مخاطی بنام مخاط بینی پوشیده شده اند.
عروق و اعصاب حفره های بینی: حفره های بینی از شاخه های شرایین سبات خارجی و داخلی مشروب میشوند و شرایین سبات داخلی عبارتند از پرویزنی قدامی و خلفی (شاخه های شریان عینی) و شرایین سبات خارجی عبارتند از بعضی از شاخه های شریان فکی داخلی (شریان کامی فوقانی، شریان شب پره ای کامی، شریان اجلی کامی) و برخی از شاخه های شریانی صورتی (شریان پره های بینی شریان زیرتیغه ای). وریدهای بینی از شبکه ٔ وریدی که در زیر مخاط قرار دارند بوجود آمده و همراه شرایین همنام خود میباشند و لنفاتیک های حفره ٔ بینی بعقده های عقب حلقی و بعقده های فوقانی زنجیر و داج داخل و منتهی میشوند و لنفاتیکهای بینی بعقده های تحت فکی ختم میگردند و اعصاب بینی عبارتند از عصب شامه، عصب شب پره ای کامی و عصب بینی داخلی. (از کالبدشناسی انسانی تألیف منوچهر حکیم، سیدحسین گنج بخش، ج 1 ص 229 به بعد):
بینی او تارک ابریشمین
بسته بر تاری ز ابریشم عقد
از فروسو گنج و از هر سو بهشت
سوزنی سیمین میان هر دو خد.
ابوشعیب هروی (لباب الالباب ج 1 ص 5).
تنش زشت و بینی کژ و روی زرد
بداندیش و کوتاه و دل پر ز درد.
فردوسی.
ز بینیش بگشاد یک روز خون
پزشک آمد از هر سویی رهنمون.
فردوسی.
معذور است ار با تو نسازد زنت ای غر
زان گند دهان تو و زان بینی فژغند.
عماره.
ایا کرده در بینی ات حرص و رس
از ایزد نیایدت یک ذره ترس.
لبیبی.
چو آید زو برون حمدان بدان ماند سر سرخش
که از بینی سقلابی فرود آید همی خله.
عسجدی.
لنگی بلندبینی و گنگی بزرگ پای
محکم سطبر ساقی زین گرد ساعدی.
عسجدی.
دیدن ز ره چشم و شنیدن ز ره گوش
بوی از ره بینی چو مزه کام و زبان را.
ناصرخسرو.
وگر بینی که بوی گل پذیرد
دماغ دل ز بویش ذوق گیرد.
ناصرخسرو.
بتاریکی اندر گزاف از پی او
مدو کت برآید بدیوار بینی.
ناصرخسرو.
هست همانا بزرگ بینی آن زال
چادر از آن عیب پوش بینی زالست.
خاقانی.
تو گوئی بینیش تیغست از سیم
که کرد آن تیغ سیبی را به دو نیم.
نظامی.
لجام در سر شیران کند صلابت عشق
چنان کشد که شتر را مهار در بینی.
سعدی.
تهی از حکمتی بعلت آن
که پری از طعام تا بینی.
سعدی.
دفع کن از مغز و از بینی زکام
تا که ریح اﷲ آید در مشام.
مولوی.
- باد بروت در بینی، کنایه از نخوت و تکبر و غرور:
این باد بروت و نخوت اندر بینی
آن روز که از عمل بیفتی بینی.
سعدی.
- باد به بینی افکندن، کنایه از تکبر کردن.
- بینی بخاک مالیدن، خوار و مغلوب شدن.
- بینی پرباد،کنایه از تکبر و غرور.
- بینی کسی را بخاک مالیدن، او را ذلیل و خوار مغلوب کردن.
- موی بینی کسی شدن، موی دماغ کسی شدن. مزاحم او گردیدن.
|| در تداول عامه آب بینی را نیز گویند. (فرهنگ عامیانه ٔ جمالزاده).
- بینی ِ در، دماغه ٔ در. چوبی که بر تخته ٔ در نصب کنند تا هر دو تخته با هم بسته شوند و محکم گردند ویکی بر دیگری باشد. (آنندراج از بهار عجم). پیچ و آهنی که بدان تخته ها را محکم سازند. (ناظم الاطباء). عرنین باب. (مهذب الاسماء). محجوبه. زافره. دماغه. (یادداشت مؤلف).
- بینی در (مدخل)، پرده ٔ در اطاق یا خیمه. (ناظم الاطباء).
- بینی چراغ، فتیله و یا شعله ٔ آن. (ناظم الاطباء).
- || سوختگی پلیته. (یادداشت مؤلف). سوخته ٔ نوک فتیله ٔ چراغ که با گل گیر وجز آن گیرند تا روشنائی چراغ افزاید: تقریط؛ بینی چراغ پاک کردن. (منتهی الارب). قراط؛ چراغ یا بینی آن. (منتهی الارب).
- بینی کوه، دماغه ٔ کوه و قله ٔ آن. (ناظم الاطباء). برآمدگی سر کوه. (غیاث). تیغ کوه. برآمدگی سر کوه. (از آنندراج). خرم. (منتهی الارب). راعف. (مهذب الاسماء). شناخ. (منتهی الارب). رعن. (ناظم الاطباء). خیشوم الجبل. مخرم الجبل. رعن. بینی ساره ٔ کوه. (منتهی الارب): خیاشیم الجبال، بینیهای کوه. (یادداشت مؤلف):
برویش بینی از بس ضعف و اندوه
کشیده تیغ همچون بینی کوه.
سلیم.
|| (اصطلاح موسیقی) تکیه گاه زه ها (اوتار) یا سیمها در بالای آلات ذوات الاوتار (رودجامگان) مقابل خرک (مط) که در پائین آلت بر کاسه قرار دارد و آنرا بعربی انف گویند. (یادداشت مؤلف). || نوک چکمه. (ناظم الاطباء): خفاف مفرطمه، موزه های بینی دار. (منتهی الارب). || پوزه ٔ حیوانات. (ناظم الاطباء). || (پسوند) مزید مؤخر امکنه: چناربینی. زن بینی. خان بینی. (یادداشت مؤلف). || (ع اِ) نوعی از ذرت سفید. (تاج العروس).

بینی. (صوت) مأخوذ از ماده ٔ مضارع دیدن (مانند گویی و گوییا و دیگر قیدها و اصوات مأخوذ از فعل) بمعنی چه بسیار خوب را فرهنگ شعوری در بی بی آورده و آن را صورتی از به به دانسته. چه نیکوست. طوبی. (یادداشت مؤلف). نیکو. (فرهنگ اسدی) (صحاح الفرس). ولی بگمان من معنی کلمه حبذای عربی است. (یادداشت مؤلف):
خرامیدن کبک بینی بشخ
تو گوئی ز دیبا فکنده ست نخ.
ابوشکور.
بینی آن نقاش و آن رخسار اوی
از بر خو همچو بر گردون قمر.
ابوطاهر خسروانی.
بینی ای جان ز خز اندام تو و آلرتو
جان من باد فدای پدر و مادر تو.
طیان.
بینی آن زلفینکان چون چنبر بالا بخم
کو بلخج اندرزنی ایدون شود چون آبنوس.
طیان.
سرو را ماند آورده گل سوری بار
بینی آن سرو که چندین گل سوری بر اوست.
فرخی.
بینی آن زلف سیاه از بر آن روی چو ماه
که به هر دیدنی از مهرش وجد آرم و حال.
فرخی.
خال بیچاره از آن چاه بدان زلف برست
بینی آن زلف که خالی برهاند از چاه.
فرخی.
بینی آن موی چو از مشک سرشته زرهی
بینی آن روی چو از سیم زدوده سپری.
فرخی.
بینی آن رود نوازیدن با چندین کبر
بینی آن شعر سرائیدن با چندین ناز.
فرخی.
بینی آن چشم پر کرشمه و ناز
که بدان چشم هیچ عبهر نیست.
عنصری.
بینی آن روی و موی و قامت و قد
کز هنر هرچه بایدش همه هست.
مجلدی (از صحاح الفرس).
بینی آن رود و آن بدیع سرود
بینی آن دست و بینی آن دستار.
بوشریف.
بینی آن ترکی که چون او برکشد بر چنگ چنگ
از دل ابدال بگریزد به صد فرسنگ سنگ.
منوچهری.
بینی آن بیجاده عارض لعبت حمری قبای
سنبلش چون پر طوطی روی چون فر همای.
منوچهری.
بینی این باد که گوئی دم یارستی
یاش بر تبت و خرخیز گذارستی.
ناصرخسرو.
بینی آن ذات پرلطافت او
وان صفای بری ز آفت او.
سنائی.
|| چه نیکوست (به طنز). (یادداشت مؤلف):
بینی آن نانت و آن قلیه ٔ مصنوعت
چونکه پوشک بنشسته به صفار اندر.
منجیک.

بینی. (اِخ) یوسف بن مبارک بن بینی. محدث است. (منتهی الارب).

فرهنگ عمید

دماغ

بینی،

مغز سر، مادۀ نرم و خاکستری‌رنگ که در میان جمجمه قرار دارد،

فرهنگ فارسی هوشیار

دماغ

مغز سر، ماده ای که در میان جمجعه قرار دارد، بینی هم گویند

فرهنگ معین

دماغ

(دَ) (اِ.) بینی.، ~ چاق بودن کنایه از: تندرست و خوشحال بودن.،از ~ فیل افتادن کنایه از: خود را معتبر و والامقام پنداشتن، متکبر بودن.، ~ کسی سوختن کنایه از: ناکام و ناامید شدن.

گویش مازندرانی

خون دماغ

خون دماغ – کسی که پیوسته دچار خون ریزی بینی شود

مترادف و متضاد زبان فارسی

بینی

پوز، خیشوم، دماغ، غنه، مشام

معادل ابجد

بینی و دماغ

1123

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری